📚
#داستان_آموزندهمرد ثروتمند در میامی وارد بار شد.
نگاهی به این سو و آن سوی بار انداخت و دید زنی سیاهپوست، در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و با فریاد به متصدّی بار گفت:
برای همه کسانی که اینجا هستند مشروب بریز، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است! متصدّی بار پول را گرفت و به همه کسانی که در آنجا بودند مشروب مجانی داد، جز زن آفریقایی.
زن سیاهپوست به جای آن که مکدّر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرد سپس با لبخندی گفت: تشکّر میکنم. مرد ثروتمند خشمگین شد.
دیگربار نزد متصدّی بار رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت: این دفعه بطری شراب به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن زن سیاه که در آن گوشه نشسته است.
متصدّی بار پول را گرفت و شروع به دادن غذا و مشروب به افراد حاضر در بار کرد و آن زن سیاهپوست را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا و مشروب به همه داده شد، زن لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت: سپاسگزارم.
مرد که از شدّت خشم دیوانه شده بود به سوی متصدّی بار خم شد و از او پرسید:
"این زن سیاهپوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و مشروب خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانی شود از من تشکّر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد."
متصدّی بار لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت: خیر قربان، او دیوانه نیست. او صاحب این بار و رستوران است.!!
شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد
...